علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

شیرین تر از عسل!

زمان میوه خوری خانوادگی و علیرضا به طور غیرمنتظره رو به بابا: "تو بابا بزی هستی!" و رو به مامان:" تو مامان بزی هستی!" مامان: اون وقت تو کی هستی علیرضا؟ علیرضا: من بزغاله ها م!! ***** علیرضا بعد از خروج از حمام با اشاره به دست های چین و چروک خورده اش:" مامانی دستام خراب شده!" و بعد از نیم ساعت با خوشحالی:" مامانی دستام خوب شد!" ***** علیرضا: دایی محسن کجا رفت؟ مامان: رفت خونۀ مادرجون! علیرضا: منم میخوام برم خونۀ مادرجون بابا: دایی محسن رفته زن بگیره بعد با خانمش بیاد خونۀ ما علیرضا: منم میخوام زن بگیرم ***** مامان: این ماشین ها این جا...
10 آذر 1394

پس از باران!

بیست و هشتم آبان ماه 94 پنج شنبه شب، ساعت 20: شروع رگبار ناگهانی، قطع برق و دایی محسن مان نرسیده به طبقۀ پنجم، گرفتار در آسانسور ساختمان ما پنج شنبه شب، ساعت 22، خانوادۀ ما در تاریکی، پخت و صرف شام و در نهایت خوابی در تاریکی صبح جمعه، 5 بامداد: مادرمان بیدار، دایی محسن مان بیدار و در حال آماده شدن برای عزیمت به ولایت، و زمین خیس و هوا لطیف جمعه ده صبح:اتوبان شهید یاسینی، جای دایی محسن مان سبز! ما و بابا و مادرمان به سمت شمالِ تهران و منظرۀ کوه های پر از برفِ پیش رو: و ما هم چنان رو به شمالِ شرقِ تهران... و هم چنان رو به شمال و آسمان آبی و زیبا در سمت شرق اتوبان شهید یاسینی: و هم چنان لطافت اس...
7 آذر 1394
1